کودکم با چشم تربرگشت
بگوبابا!
مهاجرچیست؟
دشنام است یا نام است؟
ازآن پرسش دلم لبریز یک فریاد خونین شد؟
ومروارید اشکی
ازکنار چشم من بی پرده پایین شد
ولی آهسته چشمم را به پشت دست مالیدم
ودر ذهنم برای ان چنان پرسش جواب نغز پالیدم
بدو گفتم
ببین فرزند دلبندم
تو میدانی که میهن چیست؟
بگفت :آری
توخود روزی به من گقتی
که میهن خانه ی اجداد را گویند
زدم بوسی به رخسارش
وغمگینانه افزودم:
اگر دریکشب تاریک
مشتی دزد وراهزن خانه ی بابایت را سوزاند
وهرسوآتش افروزند
وتو ازوحشت دزدان برون آیی
وشبها را به روی سنگفرش مردم دیگر بیاسایی
مهاجر می شوی فرزند
مسافر می شوی دلبند
سرشک تازه ای چشمان فرزند مرا تر کرد
و اندوهی روانش را مکرر کرد
وآنگه گفت دانستم مهاجر ادم بی خانه را گویند
(مهاجر قمری بی لانه راگویند)